از باغ زندگی نصیبم خار بود و بس
از یار هرچه دیده ام ، آزار بود و بس
از دوستان نداشتم جز خنجری به پشت
در آستین ما همیشه مار بود و بس
هر شاخه ای که کاشتم شد دسته تبر
پایان کار هر درختی دار بود و بس
دل رابه هرکه داده ام،آمد شکست ورفت
افسانه های عاشقی پندار بود و بس
قفل دلی به شاکلید صبر وا نشد
اصرار ما نتیجه اش انکار بود و بس
شاید به دیگران از آن گنجینه داده اند
سهم من و دل من اما بار بود و بس
با این همه بنوش تا ته جام خویش را
بازی زندگی همین یکبار بود و بس