تو را چون قطره تا دامان دریا می برد با خود
و از این چاه ، تا قصر زلیخا می برد با خود
اگر بگشایی از دل ، پای بند خارها بودن
چو بوی گل تو را این باد ، هرجا می برد با خود
بیفکن بار خود خواهی ، اگر خواهان خورشیدی
سبک تر شو، تو را چون ذره بالا می برد با خود
نبرد امروز اگر بخت تو ، تا معراج چشمانش
نشو نومید ! حتما صبح فردا می برد با خود
بپرس از قاصدک، از باد ، از باران، کسی ما را
به پابوس لب شیرینش آیا می برد با خود؟
دلت را راست کن با دوستان ، چون کج روی اول
چو خشتی ، این کجی را تا ثریا می برد با خود
نشان مرد دانا نیست ، جز آرامش خاموش
تهی مغزی ، شبیه طبل ، غوغا می برد با خود
درخت پر بری را ماند آن قامت خمیده پیر
شبیه شعر آدم ، بار معنا می برد با خود