پر از غبار شد این جاده و سواری نیست
گرفته ظلم جهان را و ذوالفقاری نیست
رسد به گوش ز هر سو نفیر ناله نی
ولی نشانه ای از قهقه سه تاری نیست
چنین که تیشه بر این ریشه زد زمستانت
برای باغ از این پس دگر بهاری نیست
غمی سیاه چنان خیمه زد، که دردل من
نشان روشن صبح امیدواری نیست
اگر چه پیرهن سیب، کرده ام بر تن
درون سینه ام اما، به جز اناری نیست
نپرس از من چو لاله داغدار، راه نجات
هزار بار شنیدی و گفتم، آری نیست
در این قفس که ندارد دری نزن پرپر
ازاین حصار جهان، فرصت فراری نیست