شعر آدم

شعر  آدم





پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

سهم من از دنیا بجز بختِ سیاهی نیست

جز چشم پر اشک و گلوی پر ز آهی نیست

من کیستم در این شب تاریکِ دور از تو

یک برکهٔ تنها که در او عکس ماهی نیست

من ماندم و سوسوی شمع خاطراتی دور

این روشنایی نیز، گاهی هست گاهی نیست

افتاده ای در چاه این دل مردگان ای دل

داد تو بیهوده ست ، اینجا دادخواهی نیست

چشم انتظار داوری ، اما نمی دانی !

این مردم دیوانه را در سر کلاهی نیست

عاشق نباش و هر کس دیگر که خواهی باش

جز عاشقی ، در چشم این مردم گناهی نیست

وقتی که دنیا این همه رنج است و تنهایی

رفتن از این غمخانه کار اشتباهی نیست

جنگیدن سربازها را من نمی فهمم

بر صفحه شطرنج هنگامی که شاهی نیست

تا کی تحمل می کنی نامردمی ها را

از ذلت این زندگی تا مرگ راهی نیست

آه ای قلم ، بنویس ! هر چه تلخ تر بنویس

این ناله های تلخ را جز شعر چاهی نیست

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۵۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

لاله بودم،  داغ دیدم ، پَرپَرم کردی چرا

در قفس افتاده، بی بال و پرم کردی چرا

کور بودم ، دست هایت را عصا می خواستم

زهر خاموشی چکانیدی، کَرَم کردی چرا

گفته بودم چشم هایت، شمس شعرم می شود

رفتی و یک مثنوی چشم ترم کردی چرا

در دلم از عشق، صد آتش فشان افروختی

شعله ات می خواستم ، خاکسترم کردی چرا

خواهش "امن یجیب" هر شبم بودی ، ولی

دل شکستی ، ناامید و مضطرم کردی چرا

باورت پشت و پناهم بود، ای شیرین ترین

اعتمادم را نصیب خنجرت کردی چرا

داشتم در دل هوای با تو رفتن تا خدا

سیب از شیطان گرفتی کافرم کردی چرا

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۱۷
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

عشق زیباست اگر عاشق لیلا باشی

در بیابان جنون غرق تماشا باشی

زندگی فایده اش چیست اگر می خواهی

روز و شب غمزده روز مبادا باشی

جای این چاله پر آب همان بهتر که

قطره باشی ولی در دل دریا باشی

روزگاری که در آن دوست کند توبه ز عشق

بهتر آن است که دور از همه تنها باشی

ای که با خنده دل از عالم و آدم بردی

وقت آن است که پایان زلیخا باشی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۴۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

حاصل جمع من و تو ما نبود

قطره ای از من در آن دریا نبود

در میان موج موج خنده ات

ساحل آرامشی پیدا نبود

گفته بودی جای من در قلب توست

در میان قلبت اما جا نبود

این مسافرخانه پر مشتری

جای مجنونی چو من شیدا نبود

دور از غوغای تلخ زندگی

خلوتی می خواستم ، اما نبود

۱ نظر ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۰۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

تشنه ام تشنه ، به من یک جرعه شبنم می دهی؟

نیمی از آن سیب سرخت را به آدم می دهی؟

دوست تر دارم بسوزم در نگاه گرم تو

شعله ای از شمع چشمانت به بالم می دهی؟

مثل ابراهیم در آتش ، گرفتار توام

از لبت آیا به من یک بوسه زمزم می دهی؟

من که از شادی ندارم سهم در دنیای تو

قسمتم را لااقل از آن همه غم می دهی؟

زخم دوری تو از صبرم فراتر رفته است

قلب خونین مرا یک نامه مرهم می دهی

سخت کوشیدم فراموشت کنم ، اما نشد

نا زنینم! بی وفایی یاد من هم می دهی؟

۱ نظر ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۴۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

دیگران در کار آب و نان و ما در کار دل

ما هوادار دل  و آنان  پی  انکار  دل

مرکز  دایره  هستی  ما چشمان  او

دور رویش در طواف جاودان پرگار دل

بی خبر از دل،نمی دانم چه آمد برسرم

باید از دیده  بگیرم  گاه گاه  اخبار دل

گفته بودی در دلم پنهان کنم راز تو را

فاش شد در قطره های گریه ام اسرار دل

بخت ما انگار چپ افتاده با ما مثل تو

ما  پی  شادی  تو  و  تو پی  آزار دل

        آنچنان محو تماشای شما بودم که  شد

مثل بدمستان رها از دست من افسار دل

دوری تو لرزه ها انداخت در ارگ دلم

می شوم  ویران و تو می مانی و آوار دل

         پیش پای دوست همچون بید سرخم کرده ام

می نهد با غمزه هایش بار هی بر بار دل

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۱۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

تو از ما دل بریدی ، ما بریدیم دل از این دنیا

سر ما و جنون و پای ما و دامن صحرا

مرور خاطراتت می کنم وقتی که می بینم

به دنبال تو می گردند، لحظه لحظه اینجا

ندیدم از تو جز نامهربانی ، مهربان من !

گرفتار است هر وعده که دادی پشت یک اما

دهان بستی و گوشم دوست دارد بشنود از تو

به جای سر به زیری ها، جواب تلخ سربالا

میان برکه تنهایی خود خشک خواهد شد

برای زندگی شوری ندارد رود بی دریا

گرفتار پریشانی و سرگردانی و حیرت

نشسته این من بی تو میان جمع ما تنها

دوباره شانه هامان می شود از اشک هامان تر؟

دوباره سایه هامان همدم هم می شوند آیا؟

من آدم می شوم، وقتی ببینم سیب در دستت

بگو! من با چه در دستم بیایم می شوی حوا؟

۱ نظر ۲۶ تیر ۹۷ ، ۰۸:۲۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

آی مردم ! من همین تن نیستم

این که می بینید ، این  من نیستم

خانه می بینید و صاحب خانه نه

پوست می بینید و مغز و دانه نه

در درونم من شبیه آتشم

همنشین شعله های سرکشم

یک زمان پر می کشم تا آسمان

یک زمانی زیر خاکستر نهان

یک زمان عقل و زمانی عشق ناب

گاه معجونی از این دو مستطاب

های مردم !های ! من هم آدمم

گاه با شادی و گاهی درغمم

های مردم ! من همه تن نیستم

نه ! خطا گفتم ، تن اصلا نیستم

۱ نظر ۱۲ تیر ۹۷ ، ۰۸:۵۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

از حصار زندگی پرواز می خواهد دلم

نوحه بس کن ، یک دهن  آواز می خواهد دلم

از سکوت همنشینان خسته ام، فریاد کن

هم سخن، همراه، هم آواز می خواهد دلم

دردها ناگفته دارم ، سنگ می خواهم صبور

درد مندی همچو خود همراز می خواهد دلم

گوش مالی ها کشیدم از زمین و آسمان

کودکی پیرم، کمی هم ناز می خواهد دلم

نغمه تار  و سه تار و ناله چنگ و رباب

خوش بود، اما کمی هم جاز می خواهد دلم

مانده ام در پشت درهایی که عمری بسته بود

سوی آبی ها، دو چشم باز می خواهد دلم

خواب ها، کابوس تر از بختک بیداریست

خفته بیدارم که خواب ناز می خواهد دلم

زندگانی راه همواری است، بی بالا و پست

گاه راه پر زدست انداز میخواهد دلم

بس که پایان بوده ام چون نقطه هر آغاز را

پای پرگارم، خط آغاز می خواهد دلم

من نمی گویم ید بیضا بیارید و عصا

یک سر سوزن ولی اعجاز میخواهد دلم

حافظ و سعدی نمی گویم، ولی کو بیدلی

عاشقی، رندی غزل پرداز می خواهد دلم

صفحه شطرنج عاشق شاه می خواهد چه کار

تا فداسازم سری، سرباز میخواهد دلم

چون هوای دودآلوده، دلم اینجا گرفت

یک نفس پرواز تا شیراز می خواهد دلم

بیدها مجنون چشم نرگس شیرازیند

من ولی بالای سروناز می خواهد دلم

گرچه چشمان شما، صلح و صفا دارد به دل

غمزه  مژگان تیرانداز می خواهد دلم

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۷ ، ۰۸:۵۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

دل بسته ای به لحظه های همنشینی اش

یک روز هم ، نمی توانی تا نبینی اش

دل برده با نگاه گرم و حرف های سرخ

امید بسته ای به فصل بوسه چینی اش

با این گمان  ، که نیمه گمشده تو است

با دلهره  به دلبری  برمی گزینی اش

او بی خبر ز خواهش انگشت های تو

تو  پای  بسته  حیا  و  شرمگینی اش

او عشق را به  آسمان  پیوند می دهد

تو عاشقی ، اگرچه از نوع زمینی اش

مانند سیب سرخ، تو می خواهی اش؛ ولی

دستت  نمی رسد ، که ز شاخه بچینی اش

 


۰ نظر ۰۹ تیر ۹۷ ، ۰۸:۲۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)