سودای تو در سینه ما جا شدنی نیست
در کوزه نهان کردن دریا شدنی نیست
کردم هوس چیدن یک خوشه ستاره
می خواهم و دارم خبراما شدنی نیست
بیهوده ، نظر سوی من خسته نینداز
این پنجره با سنگ شما وا شدنی نیست
همپای عقابان نشود ، بال کلاغان
دست من و دامان شما، ما شدنی نیست
هرگز نتوان تا لب آن چشمه سفر کرد
با پای من خسته تنها شدنی نیست
گفتم که دل از عشق گرفتیم و گذشتیم
لبخند تو می گفت که حاشا شدنی نیست
آن شاخ نباتی که ازاو خواجه سخن گفت
جز با لب شیرین تو معنا شدنی نیست
نذر من درویش همین لحظه ادا کن
هی وعده فردا نده ، فردا شدنی نیست
گیرم نشود چشم به چشم تو بدوزم
یک چشمک پنهانی هم آیا شدنی نیست؟
موها سپیدتر شدند و دل سیاه تر
پیمانه پر شدست و دفتر پر گناه تر
زاهد به جامه ایم و در دل مثل دیگران
در پی پول و قدرتیم و اهل جاه تر
دادیم ز دست پاکی دوران کودکی
با یاد آن شود دو دیده گاه به گاه تر
آن ترکه ها که دست ما دید از معلمان
تبدیل کردمان به گرگی سر به راه تر
انسان تباه می شود در این ریا شهر
عامی چون من تباه و آن عالم تباه تر
از بره ها چو گرگ ها، زخمی ست گردمان
سلطان حسین ما شد از عباس شاه تر
بیچاره ما عصا به دست کور داده ایم
افتاده ایم به چاله ای از چاه چاه تر
وارونه است کار جهان، تجربه کرده ام
هر کس که مدعی بود، پر اشتباه تر
از سادگی تا خرخره غرقیم در کلاه
بر سر نرفت هیچکس را زین کلاه تر
کردیم اعتماد به ابلیس و عاقبت
شد روزمان ز روی شیطان هم سیاه تر
معصوم چشم تو در این دنیا غریبه است
از دیده ات ندیده ام غمگین نگاه تر