سهمم از عشق تو دیوانه شدن بود فقط
شمع را دیدن و پروانه شدن بود فقط
گفته بودند در این بحر خطرهاست، ولی
در سرم خواهش دردانه شدن بود فقط
دل دیوانه نصیحت نپذیرفت آن روز
مثل مجنون پی افسانه شدن بود فقط
چون ترک خورده اناری که دلش خونین است
دل ما در هوس دانه شدن بود فقط
یک نظر دید پریشانی گیسوی شما
در همه عمر پی شانه شدن بود فقط
گنج می خواستم از عشق و نمی دانستم
سرنوشتم همه دیوانه شدن بود فقط
آمدم تا تو که شاید خبر از خود یابم
حاصلش با همه بیگانه شدن بود فقط
شب سیاه منی و سحر نداری تو
به جز شکستن دل ها، هنر نداری تو
شبیه سرو نشستی، میان باغ دلم
اگر چه سبز و ستبری، ثمر نداری تو
گرفته ام، چو دل آسمان پاییزی
گمان کنم که ز حالم خبر نداری تو
دلیل گریه روز و شبم چه می پرسی
مگر دو دیده وحشی و فتنه گر نداری تو
بیا و دست نوازش بکش، به ناله ما
اگر چو چرخ فلک، گوش کر نداری تو
به پیش چشم تو مردیم و تر نشد چشمت
درون سینه خود، دل مگر نداری تو
نمی رسد به تو ای آسمان دعای دلم
شبیه خانه معشوق، در نداری تو
چه فایده که بریزی به دامنم ای اشک
اگر به قلب چو سنگش اثر نداری تو
ز کشف خانه سیمرغ، شادمان شده ای
ولی چه فایده ای، بال و پر نداری تو
به راه عشق چرا می نهی قدم، وقتی
چو عقل حوصله دردسر نداری تو
مسیر عشق پر از سنگلاخ حادثه هاست
نشان مردم اهل خطر نداری تو
هنوز ذره ای از عقل در سرت مانده
کلاه عاشق بیدل، به سر نداری تو
نمی شود برسد دست تو به دامن او
اگر ز خون جگر چشم تر نداری تو
تو را مجال رسیدن به کعبه او نیست
برو! برو! که پای سفر نداری تو
«کلید خانه قلبت کجاست»، پرسیدم
به ناز گفت: «مگر شعر تر نداری تو!»
جز جام می، کسی حریف غم نمی شود
هر همنشین که همدل و همدم نمی شود
آب زلال، می توان نوشید هر کجا
هر چشمه ای ولی چو زمزم نمی شود
درد جنون فقط به لیلی می شود دوا
داروی دیگری بر آن مرهم نمی شود
باید وفا کنی و بیایی کنار من
داغ فراق تو به وعده کم نمی شود
دستم بگیر و دردهایم را به بوسه ای
یک باره چاره کن، که کم کم نمی شود
من سعی کرده ام، ولی تقدیر من نبود
بی حکم او، به کوشش عالم نمی شود
بر من نگیر گر خطایی سر زند ز من
دانا به حرف ابلهی درهم نمی شود
ما را سری ست درخور قربانی شما
این سر، به پای هر کسی که خم نمی شود
طوفان ببار بر کویر من که تشنه ام
رفع عطش به قطره ی شبنم نمی شود