گنج عشقم در دل ویرانه ای افتاده ام
آتشم، در دامن پروانه ای افتاده ام
مثل ابراهیم، میل شعله دارم در دلم
مستِ ایمانم که در بتخانه ای افتاده ام
نیست لیلایی که تا مهمان طوفانم کند
زلف مجنونم به دام شانه ای افتاده ام
جرعه ای از عشق می خواهم که آبادم کند
از خماری، گوشه میخانه ای افتاده ام
گرچه دارم موج صد دریا میان سینه ام
در حصارِ تنگ انگشتانه ای افتاده ام
چون جوانی، سهم پیریِ دلِ ما عقل شد
عاقبت، گیر عجب دیوانه ای افتاده ام
بازی روزگار به پایان نمیرسد
کشتی ما به آخر توفان نمیرسد
شب تا سحر نشسته در راه اجابتیم
دست دعای ما به آن دامان نمیرسد
مشتاق دیدن طبیب چشمهای توست
بیمار عشق، گر چه به درمان نمیرسد
ما را به بوی غنچهای مهمان کنی بس است
سهمی به ما از آن لب خندان نمیرسد
چون بید مانده در زمستانیم و عمر ما
تا فصل سبز زلف پریشان نمیرسد
راه خطای عهد شکستن به جان تو
حتی به انتهای خیابان نمیرسد
دست ریا به پرده کعبه رساندهای
دست دلت به خانه ایمان نمیرسد