بانو اجازه ! می توانم عاشقت باشم
گرچه به ظاهر من نباید لایقت باشم
یک شاعر پیرم که قلب کودکان دارم
از دار دنیا قطره ای طبع روان دارم
دارم حسابی مثل جیبم ، خالی خالی
در طالعم افتاده، خطی از بد اقبالی
تقویم عمرم یکسره فصل زمستان است
خورشید بختم پشت ابر تیره پنهان است
در سرنوشتم سهم شادی، کم رقم خورده
از بعد بسم الله ، تنها غم رقم خورده
یک زندگی غم خوردم و دم بر نیاوردم
جز شعر ، فریادی ز جانم بر نیاوردم
جز جرعه های زهر، از ساغر نخوردم من
از دوستان، جز ضربه خنجر نخوردم من
مجنونم اما ، نیست لیلایی در آغوشم
من بی زلیخا جامه های پاره می پوشم
شاید که سهم شادی بنده شما باشی
شاید شما شیرینی دنیای ما باشی
بانو اجازه ! می شود لیلای من باشی
من آدم تنهایی ام ، حوای من باشی؟