همیشه زندگی اینگونه نافرمان نمیماند
عزیزی مثل تو، دائم در این زندان نمیماند
دوباره میرسد فصل شکفتن، سبز خواهی شد
دل تو تا دو چشمت هست، بیباران نمیماند
شبیه صبح، برمیدارد از سر چادر ظلمت
و این خاصیت عشق است که پنهان نمیماند
زمان عاشقی را وقف لبخند محبت کن
شتابان میگریزد، فرصت جبران نمیماند
سوار آفتاب از دشتهای لاله میآید
چراغ عشق دارد هر که ، سرگردان نمیماند
نشستم بر سر سجاده تقوا و میبینم
تو با سیب آمدی و چیزی از ایمان نمیماند
به پایان میرسد افسانه ما و شما آخر
برای هیچکس، جز نقطه پایان نمیماند
به دنبال چه میگردی که از خوب و بد دنیا
بهجز یک مشت حسرت در کف انسان نمیماند
پای خود را از گلیم دیگران بیرون بکش
دست خود از آستین این و آن بیرون بکش
خود قلم در کف بگیر و نقش تازه خلق کن
سر نوشتت را ز دست آسمان بیرون بکش
برتری از هرکه هست و بهتری از هر چه بود
روح را از بردگی ناکسان بیرون بکش
من نمی گویم ننوش از آب انگور حیات
جام خود از محفل نعره کشان بیرون بکش
غم نباش و مردمان را پای بند خود نکن
مثل شادی رقص از پیر و جوان بیرون بکش
دشنه داری دشمنان دوست را گردن بزن
تیغ نامردی ز کتف دوستان بیرون بکش
سخت می گیرد جهان بر مردمان اهل حق
حق خود را از دهان هفت خوان بیرون بکش
پرچم آزادگی آسان نمی آید به کف
تاج را از پنجه شیر ژیان بیرون بکش
مرد باش و نان بازوی خودت بر سفره نه
نمره می خواهی ز برگ امتحان بیرون بکش
زندگی چندان نیرزد که به ذلت تن دهی
جان خود را از جهان غافلان بیرون بکش
طالب شهر یقینی همنشین عشق باش
پای دل را از گل حدس و گمان بیرون بکش
نیست هر شیرین لبی شایسته دلداریت
قلب خود از زیر پای دلبران بیرون بکش
تا به کی حرف دلت در سینه پنهان می کنی
عشق را از پشت پستوی دهان بیرون بکش
از شراب زندگی ، خالی خالی شد سبویم
گوش کن ! این گام های مرگ ،می آید بسویم
می مکد زالوی حسرت ، قطره قطره هستی ام را
فرصتی باقی نمانده ، قصه هایم را بگویم
سال ها رفتم به دنبال نشان دوست هر جا
چیزی از ایمان نشد جز شک ، نصیب جستجویم
هیچ چرخی ، بر مراد ما نزد ، یک دور چرخی
نیست یک پنجره در دیوارهای رو به رویم
داشت صدها اژدها هر آستین دوست در خود
خار سهمم بود ، هر جا خواستم گل را ببویم
به گمانم درد تنهایی من واگیر دارد
می گریزد یار هم ، چون دوستان از گفت و گویم
گوش کن ! آوای پای مرگ را ، نزدیک تر شد
هست در این لحظه ، دیدار تو تنها آرزویم
اگر چه می رسد از هر طرف آواز درد اینجا
صدای دلنشینی دارد اما ، ساز درد اینجا
غروب عشق از اشک دل ما ارغوانی شد
بیا بنشین! تماشایی ست چشم انداز درد اینجا
نمی داند کسی از حال مشتاقی ما چیزی
نمی گوید زبان داغداران راز درد اینجا
هوای ناامیدی ، آسمان تلخ تنهایی
خیالم بی تو پر شد از پر پرواز درد اینجا
برای لحظه ای دست از سر دل برنمی دارد
تو را دارد بهانه، کودک لجباز درد اینجا
نوای ناله نی از گلوی بغض می آید
قلم در دست هایم شد غزل پرداز درد اینجا
امشب هوا تاریک و دلگیر است
مثل دلم ، با عشق درگیر است
دل بسته ام ، بر موی دلداری
هر چند می دانم کمی دیر است
مثل گلی یک ذره پژمرده ست
زیباست ، گرچه یک کمی پیراست
مثل قمر ، آواز می خواند
گر چه صدایش مثل آژیر است
طعم لبان دیگران ، کشکی
طعم لب او ماست و موسیر است
با یک نگاهش ، شیر می گیرد
هرمژه اش خود یک کمانگیراست
من ، زنده پیش چشم او موشم
کی گفته شیر مرده هم شیراست
از عاشقی ، چیزی نمی داند
اهل هنر، نه ، اهل تدبیر است
گفتی ببرم بند عشقش را
اما گلوی قلب من گیر است
عاشق شدن که دست آدم نیست
این کارها هم کار تقدیر است