شعر آدم

شعر  آدم





پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۱۶۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

 

تشنه ام تشنه ، به من یک جرعه شبنم می دهی؟

نیمی از آن سیب سرخت را به آدم می دهی؟

دوست تر دارم بسوزم در نگاه گرم تو

شعله ای از شمع چشمانت به بالم می دهی؟

مثل ابراهیم در آتش ، گرفتار توام

از لبت آیا به من یک بوسه زمزم می دهی؟

من که از شادی ندارم سهم در دنیای تو

قسمتم را لااقل از آن همه غم می دهی؟

زخم دوری تو از صبرم فراتر رفته است

قلب خونین مرا یک نامه مرهم می دهی

سخت کوشیدم فراموشت کنم ، اما نشد

نا زنینم! بی وفایی یاد من هم می دهی؟

۱ نظر ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۴۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

دیگران در کار آب و نان و ما در کار دل

ما هوادار دل  و آنان  پی  انکار  دل

مرکز  دایره  هستی  ما چشمان  او

دور رویش در طواف جاودان پرگار دل

بی خبر از دل،نمی دانم چه آمد برسرم

باید از دیده  بگیرم  گاه گاه  اخبار دل

گفته بودی در دلم پنهان کنم راز تو را

فاش شد در قطره های گریه ام اسرار دل

بخت ما انگار چپ افتاده با ما مثل تو

ما  پی  شادی  تو  و  تو پی  آزار دل

        آنچنان محو تماشای شما بودم که  شد

مثل بدمستان رها از دست من افسار دل

دوری تو لرزه ها انداخت در ارگ دلم

می شوم  ویران و تو می مانی و آوار دل

         پیش پای دوست همچون بید سرخم کرده ام

می نهد با غمزه هایش بار هی بر بار دل

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۱۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

تو از ما دل بریدی ، ما بریدیم دل از این دنیا

سر ما و جنون و پای ما و دامن صحرا

مرور خاطراتت می کنم وقتی که می بینم

به دنبال تو می گردند، لحظه لحظه اینجا

ندیدم از تو جز نامهربانی ، مهربان من !

گرفتار است هر وعده که دادی پشت یک اما

دهان بستی و گوشم دوست دارد بشنود از تو

به جای سر به زیری ها، جواب تلخ سربالا

میان برکه تنهایی خود خشک خواهد شد

برای زندگی شوری ندارد رود بی دریا

گرفتار پریشانی و سرگردانی و حیرت

نشسته این من بی تو میان جمع ما تنها

دوباره شانه هامان می شود از اشک هامان تر؟

دوباره سایه هامان همدم هم می شوند آیا؟

من آدم می شوم، وقتی ببینم سیب در دستت

بگو! من با چه در دستم بیایم می شوی حوا؟

۱ نظر ۲۶ تیر ۹۷ ، ۰۸:۲۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

از حصار زندگی پرواز می خواهد دلم

نوحه بس کن ، یک دهن  آواز می خواهد دلم

از سکوت همنشینان خسته ام، فریاد کن

هم سخن، همراه، هم آواز می خواهد دلم

دردها ناگفته دارم ، سنگ می خواهم صبور

درد مندی همچو خود همراز می خواهد دلم

گوش مالی ها کشیدم از زمین و آسمان

کودکی پیرم، کمی هم ناز می خواهد دلم

نغمه تار  و سه تار و ناله چنگ و رباب

خوش بود، اما کمی هم جاز می خواهد دلم

مانده ام در پشت درهایی که عمری بسته بود

سوی آبی ها، دو چشم باز می خواهد دلم

خواب ها، کابوس تر از بختک بیداریست

خفته بیدارم که خواب ناز می خواهد دلم

زندگانی راه همواری است، بی بالا و پست

گاه راه پر زدست انداز میخواهد دلم

بس که پایان بوده ام چون نقطه هر آغاز را

پای پرگارم، خط آغاز می خواهد دلم

من نمی گویم ید بیضا بیارید و عصا

یک سر سوزن ولی اعجاز میخواهد دلم

حافظ و سعدی نمی گویم، ولی کو بیدلی

عاشقی، رندی غزل پرداز می خواهد دلم

صفحه شطرنج عاشق شاه می خواهد چه کار

تا فداسازم سری، سرباز میخواهد دلم

چون هوای دودآلوده، دلم اینجا گرفت

یک نفس پرواز تا شیراز می خواهد دلم

بیدها مجنون چشم نرگس شیرازیند

من ولی بالای سروناز می خواهد دلم

گرچه چشمان شما، صلح و صفا دارد به دل

غمزه  مژگان تیرانداز می خواهد دلم

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۷ ، ۰۸:۵۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

دل بسته ای به لحظه های همنشینی اش

یک روز هم ، نمی توانی تا نبینی اش

دل برده با نگاه گرم و حرف های سرخ

امید بسته ای به فصل بوسه چینی اش

با این گمان  ، که نیمه گمشده تو است

با دلهره  به دلبری  برمی گزینی اش

او بی خبر ز خواهش انگشت های تو

تو  پای  بسته  حیا  و  شرمگینی اش

او عشق را به  آسمان  پیوند می دهد

تو عاشقی ، اگرچه از نوع زمینی اش

مانند سیب سرخ، تو می خواهی اش؛ ولی

دستت  نمی رسد ، که ز شاخه بچینی اش

 


۰ نظر ۰۹ تیر ۹۷ ، ۰۸:۲۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

از مردمی بجز همین صورت نمانده است

در مردمان عصر ما همت نمانده است

انگار در وجود ما از پا فتادگان

تاب و توان ذره ای حرکت نمانده است

گویی که مقصد جهان آزار مردم است

از فتنه های او کسی راحت نمانده است

چندان که از جفای او خواری کشیده ایم

در هیچ کس نشانی از عزت نمانده است

نه رویش از زمین و نه بارش از آسمان

در روزگار ذره ای رحمت نمانده است

در کشت زار بی سر و سامان زندگی

یک خوشه نیز خالی از آفت نمانده است

هر در زدیم ، پاسخ منفی شنیده ایم

در ذهن ما تفکر مثبت نمانده است

نومید گوشه ای خزیدیم زیر بال غم

داریم هزار آرزو ، فرصت نمانده است

پنجاه بار برده ایم این بار و دیده ایم

در کوله بار عمر جز زحمت نمانده است

شاید که می دهد خبر این روز های سخت

چیزی  به  وعدگاه  قیامت  نمانده است!

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۷ ، ۱۲:۱۹
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

باران نم نم و من و جنگل به یاد تو

مانند  شب ،  در انتظار  بامداد  تو

اینجا سکوت می وزد  و پرده  خیال

درخاطرات خود پراست ازبوی باد تو

مانند قلب من دل  جنگل گرفته است

در انزوای  دوری از لبخند شاد  تو

بی تو خمار لحظه های با تو بودنم

افتاده  مستی ام ، به  دام  اعتیاد  تو

دست دعا به آسمان دارم که تا شود

لطفت به  کام ما  و دنیا بر مراد تو

درمن نمانده آرزویی ، جز قدم زدن

تا  انتهای  زندگی  ،  در امتداد  تو

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۷ ، ۰۸:۴۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)


 

پر شد تمام هستی من ازهوای تو

حتی سکوت، با خودش دارد صدای تو

در من حلول کرده ای و خالی از «خود»م

در ذره ذره ام، نشان جای پای تو

هر سو که می کنم نظر، پرازخیال توست

دنیاست پرده ای زنقش چشم های تو

هر کس در این جهان به بلایی دچار شد

بیچاره من که شد دل من مبتلای تو

روز و شبم به ذکر یامحبوب می رود

شاید دری به لطف بگشاید خدای تو

بیمار انتظارم و درمان نمی شود

این درد، جز به بوسه مشکل گشای تو

عمرم گذشت و وعده وصلت ادا نشد

چشم امید دارم اما به قضای تو

زاهد نصیحتم نکن، گوشم گرفته است

درهای وهوی یکسر از روی ریای تو

من داغ عشق بردلم دارم، وای من

تو بی خبر ز لذت عشقی، وای تو

 

#ادم

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۰۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)